مدعی کدخدایی

مقدمه

☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
آخرین تغییرات:
توسط
نسخه چاپی شعر
در این زیباترین بخش از حِکایات
بِگویم قصّه از شهر و ولایات
که ما را « زِفرِه » می باشد ولایت
در آن باشد صفا تا بی نهایت
به دنیا زفره، دارُالمؤمنین است
که آن اُم القُرای اهل دین است
نخوانش ده، که شهری بی نظیر است
هوای پاک و آبش دلپذیر است
خوشا دشت و « نَچَفتِ » با صفایش
خوشا سرچشمه با آب و هوایش
اگر بینی به دقت یک جهان است
تو گویی یک محلش «اصفهان» است
و امّا بِشنو اکنون این حکایت
که از تاریخ آن گردد روایت:
زمانی یک نفر از شهر دوری
بیامد زفره با کبر و غروری
از این رو مردم بیدار و آگاه
چنین کس را ندادندش به ده راه
بنابر این پس از آن روی نیرنگ
بیامد بین این اصحاب فرهنگ،
که دزدد ازاهالی بَرّه ها را
بگیرد کوه و دشت و دره ها را
همین آقای شیّاد جفا کار
که با صد حیله شد با مردمان یار،
ببین پُررو رسد کارش به آنجا
که می خواهد مقام کدخدا را
پس از آنی که او این ادعا کرد
به تبلیغات خود غوغا به پا کرد
بگفت : « ای زفره ای ها ! من فُلانم،
اگر پیرم، ولی بِه از جوانم
بسازم مکتب و استخر و حمّام
کنم شیرین به مردم زهرِ ایّام
چنان سازندگی اینجا نمایم
که وصفش را فقط داند خدایم
کنم من با تلاشم زفره آباد
نمایم مردمان را شاد و آزاد....»
بگفت این را که گیرد پست و مسند
سپس راحت کند بر مردمان بد
کُند از مال مردم اختلاسی
شود مالک زمین و اسکناسی
بسازد مِثلِ فرعون کاخِ بیداد
به مسند ها نشاند پور و داماد
بَرَند از زفره آقازاده هایش
ذخایر با همه گنج و طلایش.....
ولی مردم که از وی خسته بودند
فساد و ظلم او دانسته بودند
از این رو ادعایش هر که بشنید
فقط بر میل آن بیچاره خندید
به هر جا بچه ها او را بدیدند
و یا جایی صدایش را شنیدند،
به خواری از گذر او را براندند
سپس با هم چنین شعری بخواندند:
« فلان کس را که از هر در بِراندیم
به هر شکل و زبانی هم بخواندیم،
که آقا جان تو را دیگر نخواهیم
فساد و اختلاس و شرّ نخواهیم
چرا پس بچه پُررو در تکاپوست؟
به هر محفل که بینی صبحت از اوست
از این در رانی اش، آید از آن در
به شکل و شیوه ای از راه دیگر !
عجب آشفته بازاری در این جاست
که گُرگی شغل چوپانی کجا خواست!؟
عنان گله ای کی دست گرک است؟
نگهبان کی خودش دزدی بزرگ است ؟
لذا ای اهل قانون پس شتابید
برای ما قوانینی بیابید،
که دیگر گُرگ بد جنسی نیاید
بخواهد بَرّه ها را او بپاید!»
لذا این شد مَثَل در آن ولایت
برای مردمان با درایت:
« یقین سر دسته ی دزدان به جایی
نگیرد جایگاه کدخدایی »
ولی او را هوس از سر نیفتاد
به رأی مردمان وَقعی نمی داد
کماکان در پیِ آن ادعا بود
اگر چه فرد دیگر کدخدا بود
پس از آن از لج مردم بپا شد
به هر نحوی خلایق را بلا شد
تَورّم را به شهر زفره آورد
زیان را هم به جای بهره آورد
میان این و آن را هم، به هم زد
به جای همدلی آهنگ غم زد
مداوم در میان کوچه ها بود
مزاحم بهر کار کدخدا بود
به لای چرخ او چوب از حسد کرد
به حق مردمان اینگونه بد کرد
که مردم کدخدا را خوش ندارند،
زمام کار خود بر او سپارند
ولی جمعی که تیز و خبره بودند
به خوبی باطنش رسوا نمودند
گرفتندش همه مویش بچیدند
سرش را تیغ سلمانی کشیدند
یکی هم زد به روی کلّه اش ماست
که این تَنبیهِ مُجرم در دِهِ ماست
سپس وارونه او را بر اُلاغی
نشاندندش میان کوچه باغی
دُم خَر را به دستانش نهادند
به دورِ کوچه ها تابش بدادند
لذا هر کس که وی را اینچنین دید
به وضع خنده دار او بخندید
ولی نامرد پست بی اصالت
نبودش از چنان خواری خجالت!
لذا گفت : « ای خلایق از چه خندید؟!
مگر بر من کسی عیب و بدی دید؟!
نمی دانم دلیل خنده تان چیست!
مخاطب بر تمسخرهایتان کیست!
اگر سلمانی ام سر را تراشید،
سَبُک گشتم از آن موهای چون بید
اگر روی سرم مالیده شد ماست،
خُنک گشتم چنین، این هم که پیداست
به روی خر نشاندندم که راحت
کنم در این گذر سیر و سیاحت
به روی خر اگر وارونه هستم،
دُم خر هم بُوَد مُحکم به دستم،
برای این بُوَد تا من نَیُفتَم
که من با آبرو از دِه برفتم....»
به هر صورت همان سلطان بی تاج
به خواری شد چنین از زفره اخراج
ولی یادش کماکان در دهِ ماست
اگر چه نامِ ننگین اش مُعمّاست
اگر فردی کند حل این مُعمّا،
بفرماید بیاید خانه ی ما،
که مهمان می کنم او را به بریان
و یا بر قُرمه سبزی، یا فسنجان.
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆

پی نوشت

دیدگاه و پیام شما

از اینکه دیدگاه خود را به اشتراک می‌گذارید، سپاسگزاریم.