نماز بنده عبادت نیست ، مایه ی خجالت است
مقدمه
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
هر دم تلفن کند صدایی چه کنی؟
در پاسخ یار دلربایی چه کنی؟ .
وقتی که ندای حق فرا خوانده تو را
با صوت اذان کبریایی ، چه کنی؟
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
فرموده اند:
« نماز ستون دین است »
در این صورت بنده که نمازم را در عین بی توجهی و غفلت و غرق در حواس پرتی و شک می خوانم پایه ی دینم چه وضعیتی دارد؟!
اگر می دانستیم هنگام نماز خواندن در مقابل چه کسی ایستاده ایم قطعا نمازمان شکل دیگری به خود می گرفت
گاهی طرز حرف زدن ما با مردم کوچه و بازار هم مودبانه تر از صحبت کردن مان با خداست......
خدایا ببخش.....
گناهانمان که هیچ ، خدایا مارا ببخش به خاطر نماز خواندن مان.....
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
آخرین تغییرات:
توسطحسین مفیدی فر
نسخه چاپی شعر
شَبی در آخرین اوقات و ساعت
نَمازم را بخواندم طبق عادت
نمازِ مغربم در نیمه شب بود
عِشا تنها تکانی روی لب بود
در آن ساعت به قدری خسته بودم
که چشمم در عبادت بسته بودم
خدا را ناظر خود چون ندیدم
لذا خمیازه ها بی جا کشیدم
مگس را از جوارم می پراندم
به سر هر فکر ناجوری دواندم
حواسم پیش بانک و پول و چِک بود
به فکرم طرحِ بنزین، طرح یک بود
گرانی از خیالاتم گذر کرد
که مردم را تَوَرّم خون جگر کرد
به هر چیزی که گویی در خیالم،
بیامد جز همین راه کمالم
بخاراندم سر و گوش و بدن را
نفهمیدم به معنی آن سخن را
به طوری بی ادب بودم در آن دم
که با لاتی چنین صحبت نکردم ....
به هر زحمت سلامم را بدادم
به سختی بار تکلیفم نهادم
پس از آن حالت سردِ عبادت
برفتم تا بخوابم طبق عادت
ولی برنامه ی سیما در آن بخش
نمایش بود و می شد آن زمان پخش
پرید از سر خیالِ خوابِ نازم
که قبلش خفته بودم در نمازم
لذا پای نمایش من نشستم
ولی یک لحظه هم چشمم نبستم.....
بیان قصّه از عصرِ کهن بود
که شاهی مُقتدر در این وطن بود
نمایش داده می شد شاه کشور
به شدت بوده با عزم و دلاور
که سلطان هم دلیر و پر توان بود
هم از خوبی عزیز مردمان بود
از آن تدبیر و درک و عدل و جاهش
به تحت امر او می شد سپاهش
بنازم آن مرام و همتش را
که راضی کرده از خود امتش را ....
به روزی مجلسی از شاه و یاران
به پا شد در درون کاخ سلطان
به اطرافش سران مُلک و لشکر
مقابل هم صف اشراف کشور
در آن مجلس همه ساکت ، خبردار
تماماً دور سلطان، محوِ دیدار....
یکی در آن میان یک دفعه افتاد
که گویا او در آن هنگامه جان داد
طبیبان را به درمانش رساندند
به هر شکلی بلا از وی براندند
پس از چندی که شد حالش کمی خوب
بپرسیدش همان سلطان محبوب:
«چه شد ای همدم سنجیده اعمال
که افتادی زمین خاموش و بی حال ؟!»
بگفت « ای هستی ام گردد نثارت
مرا عقرب بزد نیش از شرارت»
بپرسیدش: « چرا شیون نکردی؟
بیان از سوز و درد تن نکردی؟!»
بگفتش : « عقربی از آیت قهر
به روی پای من افتاد و زَد زهر
بدیدم عقرب و کاری نکردم
در این جا سوء رفتاری نکردم،
مبادا مجلس پر فیض سلطان
شود از شیونم قدری پریشان
مقابل چونکه آن شاهِ جهان بود
همان بهتر که دردم در نهان بود
حضورت چون زنم دستی به کژدم
چه گویند از زبانِ طعنه مردم؟!
که در این مجلس سلطان آداب
نمی باید شوم نالان و بی تاب
در آن محفل که آن سلطان جان است
کجا بر درد تن جای بیان است؟
لذا با درد خود سازش نمودم
که شان و حرمتت دانسته بودم »
بگفت آن شاه خوبان آفرینش
به رأفت بوسه زد سلطان جَبینش ....
چنین رسم ادب را چونکه دیدم
خجالت نزد یزدانم کشیدم
که باشم در حضورش بنده غافل
کثیف و بی ادب ، بی حال و کاهل
مقابل شاه و چشمانم ولی کور
حضورش هستم و از معرفت دور
که خواند آن نمازم را عبادت ؟!
کجا سودم دهد این رسم و عادت؟
چه کس نام مرا هم شیعه خواند
اگر از باطن و ذاتم بداند؟
« علی (ع ) »هر دم که در حال ثنا بود
چنان مجذوب الطاف خدا بود،
که تیر از پای او یاران کشیدند
خمی اما به ابرویش ندیدند،
اگر در ادعایم او «امام» است
حساب کار من دیگر تمام است
الهی بگذر از این عبد خامت
که باشم بنده غافل از مقامت
خداوندا گناهانم که سهل است
نمازم هم گناهی روی جهل است
ببخش از بنده هر جرم و گناهم
نیندازم به آتش ، روسیاهم
عطا کن حال خوبی در عبادت
که گردم بنده هم اهل سعادت
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
دیدگاه و پیام شما