جوانی در معرض امتحان یوسف وار **
مقدمه
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
در اینجا ماجرای جوانی به نظم کشیده شده است که شرایط جهت ارتباط نامشروع برایش پیش می آید اما یوسف وار از صحنه ی گناه می گریزد.....
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
آخرین تغییرات:
توسطحسین مفیدی فر
نسخه چاپی شعر
اوّلِ هر قصه به نام خداست
آن که خودش علت هر کار ماست
نام خدا چونکه به هر گفتگوست ؛
باعث روشن شدن یاد اوست
یاد خدایی که یقین ناظر است
در همه حال و همه جا حاضر است
او که تو را نعمت هستی بداد
کی به جهان یک مُژه بر هم نهاد؟
تک تک هر ذرّه که در هر اَتُم
چرخد و هرگز نشود گیج و گم،
کی شده از چشم خدایت جدا ؟
دست خدا کی کند آن را رها ؟
پس تو که از کون و مکان برتری،
در صدف پاک جهان گوهری،
کی تو از این صحنه جدا می شوی؟
غائبی از دید خدا می شوی؟
او همه جا ناظر اعمال توست
شاهد و بیننده ی احوال توست
بنده ی بیچاره ی خود را به راه
می کند از پنجره ای او نگاه
تا که ببیند چه کند بنده اش
در گذر و مزرع آینده اش
او همه ساعت به تماشای توست
منتظر دست تمنای توست
منتظرت مانده صدایش کنی
با دل آئینه ثنایش کنی
پس تو هم از پنجره او را ببین
تا برسی بلکه به عین الیقین
آنچه در این صفحه نمایم بیان
قصّه بُوَد؛ قصّه ی یک امتحان
فتنه مشخص کند از هر نظر
ارزش و میزان و مقامِ بشر
بوده بشر یکسره در امتحان
رتبه دهد خالقِ ما روی آن....
تازه جوانی که به سی سال پیش
هر طرفی می زده خاکی به خیش،
خیش و تراکتور به دِهی برده بود
تا ببرد برزگری نفع و سود
تنگ غروبی که درو شد تمام
جانب منزل برود بهر شام
سی کیلومتری که به ده مانده بود
حادثه پیش آمد و پَنچر نمود
گرچه زمان موقع شام است و خواب
چرخ تراکتور شده امّا خراب
سوز خزان یاور آن غم نبود،
سردی صحرا به خزان کم نبود،
تازه در آن راه و بیابان سرد
درد و بلا می رسدش روی درد
چاره نشد دایره ی پنچرش،
نَم نمِ باران بچکد بر سرش
پس به نظر چاره ی دیگر نداشت
خیش و تراکتور به همان جا گذاشت
در طرفی نور ضعیفی بدید
پس بشتابید و به آن سو دوید
کلبه ی خشتی به همان کوره راه
جلوه کند در نظرش قصر شاه
روی ادب پس دَرِ آن خانه زد
بر دَرِ آن خانه غریبانه زد
پیره زنی در به رویش وا نمود
پنجره ای بهر نجاتش گشود
یک زن زیبای جوان چون عروس
پشت سرش رفته چنان بچه، لوس
پس به جلو رفت و سلامی بداد
چشم حیا جانب پایین نهاد
شرح وقایع به بیابان بگفت
قصّه ی آن حال پریشان بگفت
گرچه بُوَد پیش زنان او غریب
در دل آنان شده مهمان حبیب
پیره زن از روی مُحبّت گشود
بابِ کَرَم را که بر آن خانه بود
پس به درون رفت و کناری نشست
پشت سرش زن دَرِ آن خانه بست
چونکه به شدت شده آن جامه تر
زن دهدش رخت و لباسی دگر
صحبت آن شد که جوانمَردِ ما
در پیِ کاری شده با ناخدا
او به سفر رفته از این راه دور
تا که شود نان و غذا جفت و جور
پیره زن از هر در و هر سو بگفت
خاطره های خوش و نیکو بگفت
حین همین زمزمه ها بی کلام
زن به تکاپو شده از بهر شام
سفره بچیدند و غذا شد دُرُست
گفته شدش:«دُلمه بخور، رزقِ توست»
لقمه ی چندی همه با اشتها
خورد و ثنا گفت و سپاس از خدا
رسم ادب کرد و سپس لب گشود
از زن آن خانه تشکّر نمود
پس پی چندی که بگفت و شنفت
رفت و به یک گوشه همان جا بخفت
ساعت دیگر همه خوابیده اند
خواب خوشی هم به یقین دیده اند
جز زنِ آن خانه که آشفته بود
میل و هوس وسوسه اش می نمود
مادرِ شوهر بغلش رفته خواب
بی غم و دلواپسی و اضطراب
مرد جوانی به اتاقی دگر
خُفته ولی شعله زند بر جگر
می گذرد سال و عجب تشنه است
بر لب یک چشمه و لب تشنه است
در بغل اش چونکه بُوَد آبِ مفت
کی بتوان تشنه در آن خانه خفت؟!
وسوسه شد زن که رَوَد در بَرَش
تا ببرد لذّت از آن پیکرش
چهره بَزَک کرد و بدن نیمه لُخت
رفت و ملایم بَرِ مهمان بخفت
دست خودش مثل نسیمی گشود
گونه ی او ناز و نوازش نمود
چونکه پسر ؛ زن به بر خود بدید
پس متعجب شد و از جا پرید!
پس به همان حال تعجب بگفت:
« بنده گرفتی عوضی جای جفت!
گرچه لباسش به تنم دیده ای
از چه به من چون کنه چسبیده ای؟!
ای زن عاقل بگذر از هوس
مال امانت نده در دست کس!»
زن به دو صد عشوه بگفت از هوس:
« ای به فدای تو شوم هم نفس ،
شوهر من رفته دو سالی سفر
تشنه لبم، مرحمتی کن پسر
درد مرا با لب خود کن دوا
تا کُنَمَت تا به قیامت دعا »
آن پسرِ پاک و نجیب از صواب
می کند از فعل خطا اجتناب
چون که چنین میلِ خطا را شِنُفت
با ادب از روی صداقت بگفت:
« چون که شدم بنده نمک گیرتان
کی شِکَنَم حُرمت آن پیرتان؟!
کی به خیانت بزنم بر تو دست؟!
من نشوم همدم و مهمانِ پَست »
بار دگر زن پَرِ دامن گرفت
راه پسر با تن روشن گرفت
محکم و آهسته بگفتش: « یواش!
با من سر گشته صمیمانه باش
کس چه بفهمد که خطا می کنی؟
با زن این خانه صفا می کنی
قلبِ مرا واله و شیدا مکن
مرکز انواع بلایا مکن
عیش و خوشی آنچه ندیدم دو سال
کن تو تلافی به شبی در وصال
تشنه لبی بودم و اینجا غریب
مرحمتی کرده خدا، ای حبیب
چون مَلَکی بهر شفا آمدی
از طرف عرش خدا آمدی
وصلِ مرا بهر چه رد می کنی؟!
بهر چه اینگونه تو بَد می کنی؟!
گر تو هم اکنون نرسانی دوا
بی تو بمیرم پسرِ بی وفا»
بار دگر خواهش او رد نمود
صبر و شکیبائیِ بی حدّ نمود
پس به تعجب شد و پاسخ بگفت:
« بهر چه گویی تو سخن های مُفت؟!
گر تو خدا را بشناسی چرا
می رَوی از راه و مسیر خطا ؟!
گر چه خلایق همه خوابیده اند،
دیده از این صحنه بتابیده اند،
چشم خدا بر همه جا ناظر است
او به یقین در بَرِ ما حاضر است
پس تو مرا از هَوَسَت کُن مُعاف
جای دگر کن به خیانت طواف
سوی اتاقت برو دیگر بخواب
وسوسه ی بنده مکن چون سراب
گرچه تو باشی به نهایت قشنگ
من به خیانت نشوم غرقِ ننگ
پس تو مرا چهره ی شیطان مباش
باعث نابودی ایمان مباش
گرچه تو را میل و هوس دلکَش است
حاصل آن بر من و تو آتش است
آنچه که در ذهن و خیالت شفاست
زهر هلاکت به دل و جان ماست
می کِشی ام با هوست سوی چاه
تا که شوم با تو به غفلت تباه
این هوست گر چه بُوَد چون عسل
زَهرِ فنا بوده به بَطنِ عمل
لذت و خوش بودن ما یک شب است
در پی آن ذلت و سوز و تب است
ذلّت و سوزی که بماند مدام
داخل پرونده ی ما از حرام
پس برو ای زن به اتاقت بخواب
تا نکنی پایه ی دینم خراب
گر نروی من بروم پشت در
تا گذرد شام و بیاید سحر
گر نروی رو به بیابان نهم
تن به بلای شب و سرما دهم
آنچه تو خواهی به تو کی من دهم؟
کی به چنین ننگ و خطا تن دهم؟!»
زن که به دل صبر و قرارش نبود
پند پسر چاره ی کارش نبود
بار دگر پس طلبِ بوسه کرد
در طلبِ حاجت خود سوسه کرد
پس به تلاطم شد و گفتش چنین:
« قدرت مردی تو نداری یقین!
گر نه علیلی تو به این شکلِ مرد
از چه نگیری عطش و سوز و درد؟!
هیکل خوش تیپ مرا هر که دید
کی به هوس جان و دلش آرمید؟
من ندهم بر همه کس کار خویش
هر پسری را نکنم یار خویش
گرچه به صحرا شده کاشانه ام
لایق بزمی خوش و شاهانه ام
من نه زنی فاسد و بدکاره ام
در اثر عشق تو بیچاره ام
مهر و وفایی بده بر من نشان
بوسه ی شیرین به لبانم رسان
پس بِنِگر هیکلم از پا به سر
بلکه نماید به مزاجت اثر!»
دیده ی مهمان که چنین صحنه دید
دیده فرو بست و به بیرون دوید
صحبت آخر که از آن زن شِنُفت
فُحش و بدی بود و سخن های مفت:
«قدرت مردی تو نداری به تن
کی گذرد سالمی از پیش مَن؟!
کو به تو ابزار جوان مردی ات؟!
تُف به تو با این همه خونسردی ات»
رفت و در این دفعه جوابش نداد
شعله ولی بر دلِ آن زن نهاد
پس بگذشت و دَرِ آن خانه بست
خارجِ آن خانه کناری نشست....
سوز خزانی به تنش می وزید
چک چک باران به سرش می چکید
با همه اینها به خطا تن نداد
بر سر شهوت دل روشن نداد
رحمت حق بر دلِ آن شیرِ پاک
آنکه نماید بُتِ نفسش هلاک
آنکه خیانت به امانت نکرد
آنکه توانست و خیانت نکرد....
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
آنچه که گفتم به تو افسانه نیست
پس تو بپرسی پسر قصه کیست؟
گرچه نه یوسف بُوَد آن کس ؛ ولی
شیعه بُوَد، شیعه ی آل علی
شُهرت او « ایزدی» و ایزدی است
هر که به هر فتنه به دور از بدی است
او که به پاکی بُت نفسش شکست،
ارزش کارش نه کم از یوسف است
او به تو گوید که توان شیعه بود
مثلِ نبی کارِ بزرگی نمود
گرچه زمان دوره ی فسق است و درد
می گذرد از هوس و فتنه، مَرد
دوره ی ما پرده ی شرم و حیا
رفته از این مردم پر مدعا
رابطه ی مَحرم و نامحرمی
راحت و آسان شده بر آدمی
با «اس ام اس» وعده گذارد پسر
راحت و بی مشکل و بی درد سر
یا که از اینترنت و از راه دور
دختر و زن را بزند او به تور
کسب لذائذ همگی کم بهاست
آتش شیطان علنی یا خفاست
دُختَرکان سوی پسرها دوند!
از سر و کول همه بالا روند!
دختر بیچاره چه داند ؛ هنر
حفظ حیا بوده به نزد پسر؟
چون همه شب دیده هنرهای روز!
رقص و تصاویرِ دل و سینه سوز
پس فوران می کند از دامنش
آتش شَهوت که بُوَد در تَنَش
گر پسر و دخترتان فاسدند،
بهر شماها به یقین قاصدند،
قاصد اخبار جهنّم شوند
اینکه تمامی سوی آتش روند
رسم خُرافی به میان چونکه هست
بسته از آنها دهن و چشم و دست
چونکه جوان می خورد از بُشکه آب،
خربزه های خوش و شیرین و ناب،
پس فَوَران می کند از او یقین
چشمه ی ادرار و، تو گویی:«بِشین!»
هی بزنی توی سرش با سِلاح،
تا نرود بچه ی تان مستراح!
گر سر هر کوچه گذاری پلیس
تا نشود دامن آن بچه خیس،
مخزن شهوت که جوان کرده فول
بسته نماند به یقین ای فضول
گر تو ببندی به نخی لوله اش
می ترکاند به یقین سوله اش
پس به جهان راه نجاتی بیاب
تا نَبَرد شهر تو را فاضلاب
این پسر و دختر خوش اشتها
خورده به هر گوشه مرتب غذا
مخزن شهوت شده پُر این زمان
گو به کجا تخلیه سازد جوان؟
گر نکنی حاجت او مستجاب
پس همه را بچه نماید خراب
آن پدر و مادرِ نادان چرا،
خود کُند و گفته: «جوانان چرا ؟!»؟!
چون شده بد رسم و رسومی رواج
پس شده مشکل عملِ ازدواج
مهریه ها گشته عجب خنده دار
سکّه بگیرد مثلاً صد هزار!
رحمت حق بر پدر و مادرت!
این چه بُوَد مهریه ی دخترت؟!
این پسر خسته که داماد توست،
زخمی و غم دیده ی بیداد توست،
گر همه اموال محل را نهد،
یک صدمش را نتواند دهد!
مسخره ها ! سوی کجا می روید؟!
تا به کجا راه خطا می روید؟!
رسم و رسومات شما کُشته است
روح جوانی که چنین گَشته مست
این نخ لامذهب خود وا نما
رحم و مروّت به جوان ها نما
مهریه ها کی شده سد طلاق؟
کی بِدَمَد عاطفه یا اشتیاق؟!
هر چه که این مهریه ها شد زیاد
کی اثر نیک و درستی نهاد؟
بهرِ چه خود شعله به خود می زنی؟
سجده به بتخانه ی مُد می زنی؟
رسم خرافاتی و مد کن رها
جامعه کن پیرو حکم خدا
سنّت پیغمبرمان ده رواج
راحت و آسوده نما ازدواج
تا نرود جامعه سوی فساد
نسل شما هم نَشَود بدنهاد....
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
دیدگاه و پیام شما
نظر توسط عبژ
نظر توسط Mofidifar Admin
ممنونم از لطف حضرتعالی و ابراز محبت تان
سلامت و موفق و سرافراز باشید ان شاءالله